نویسنده: محمد حسین اصفهانیان پنج شنبه 87/1/8 ساعت 3:3 عصر
نگاهم را پس می گیرم دیگه بات کاری ندارم
دیگه از هر چی نگاهه به خدا خسته و زارم
یه روزی دل غریبم به ضریح توگره خورد
مشکلش که حل نشد هیچ همه هستی او مرد
عاشقی خودش قشنگ نیست حرف عاشقی قشنگه
عاشق یه رنگ ندیدم عاشقی ها همه رنگه
حالا من غریب وخسته سر این کوچه نشستم
برو از نگاه مستت همیشه خسته خستم